چشم که باز میکنم، منظره همان منظرهی پنج روز پیش است. هوا روشن شده است و زنگ ساعت موبایلم به صدا در آمده است. خاموشش میکنم و هشدار میدهد که ده دقیقهی دیگر باز هم سر و کلهاش پیدا خواهد شد. ساعت را فرمالیته کوک کردهام. نه کلاسی در کار است که دیر شود نه سرکاری که نگران غرولندهای رئیسم باشم. آنقدر درهم و برهم خواب میبینم که ده دقیقه نشده بیدار میشوم. اوقاتم تلخ شده است؛ انگار وقتی عجله نداری، آن خوابهای دقیقه نودی صبحها هم دیگر به دلت نمیچسبد. طبق معمول همین چند روز گذشته، کتری را پر از آب میکنم و روی گاز میگذارم. نگاهم به باریکهی نور آفتاب میافتد که خودش را تا روی گلهای سرخ قوری قدیمیمان کش داده است. مامان همچنان خواب است و خانه را سکوتی کسل کننده فرا گرفته است. تا آب کتری جوش بیاید، گوشی موبایل را برمیدارم. اعداد پیامهای خوانده نشدهی کانالهای خبری از دیروز چند برابر شده است. اشتیاقی به باز کردنشان ندارم، همان خبرهای بدِ همیشگی، به علاوه هشدارهای یکی در میانِ شستشوی دستِ این روزها. اینستاگرام را هم حوصله سررفتههای این روزها قرق کردهاند؛ کوئسشن میگذارند که حالا روزهای دیگر را چطور بگذرانیم؟ و بعد هم جوابهای کم و بیش مسخره آدمهای حوصله سررفتهی دیگر. توییتر هم با معدن انسانهای سرخورده اجتماع، مبارزهای گوشی به دستِ زیر پتو، راضیم نمیکند. فکر میکنم که یکم یوگا کنم ولی دست و پای وارفتهام نای کشیده شدن ندارند. کتابهای روی میز هم آن جلز و ولز همیشگی را برای خواندنشان در دلم راه نمیاندازند. نتهای تمرین نشدهی پیانو هم چهره متوقع استاد را نشان میدهند که میگوید نتیجه چند هفته بیکاری همین بود؟ سر و صداهای ذهنم بالا میگیرد؛ والد پر توقع درونم میگوید این همه وقت خالی داری و در عین حال هیچ کاری نمیکنی. دلم میخواهد فریاد بزنم که حوصله هیچ چیز را ندارم. که دلم برای روند عادی زندگیام تنگ شده است و فکر میکنم اگر چند روز دیگر را به همین منوال بگذرانم میمیرم.
ترس به جانم میافتد که نکند تا وقتی ماجرای این ویروس تمام شود آن پسر کافهای مترو رفته باشد و کسی نباشد که روی کاپوچینوام طرح قلب بزند و بداند که شیرینیاش دقیقا باید چقدر باشد. بعد یاد استوری چند روز پیش یک نفر میافتم که گفته بود بعد از تمام شدن ماجرای ویروس، اولین کاری که میکنید چیست؟ و من نوشته بودم مترو سواری. لابد خیلیها پیش خودشان میخندند و مسخره میکنند اما من دلم برای آن خطوط قرمز و زرد و آبی مترو تنگ شده است. یک هفته پیش بود که آخرین بار سوارش شدم و حالا انگار هفتهها از آن موقع گذشته است. دلم میخواهد روی فاصله بین دو واگن بنشینم، پادکستم را گوش دهم و به آدمها، فروشندهها نگاه کنم و نفس عمیقی بکشم که همه چیز عادی است. عادی بودن، چیزی که این روزها نایاب شده است.
جایی نوشته بودم از فیلمها و کتابهایی که در جایگاه معلم اخلاق قرار میگیرند و درسشان را به صورتت میکوبند بدم میآید، چون غیرواقعیاند و ارتباط گرفتن با آنها سخت است. اما حالا فهمیدهام که زندگی هم میتواند تمام قد به عنوان معلم اخلاق درست پیش رویت ظاهر شود. درسش را روی تخته سیاهش بنویسد و مدام برایت تکرارش کند. راست است که فیلمها را از روی زندگی واقعی میسازند وگرنه چه کسی فکرش را میکرد که روزی بیاید که هر روز صبحش را با جملهی «قدر روند عادی زندگیام را ندانستم» آغاز شود و دلت برای خوابهای دقیقه نودی پنج صبحها و دید زدن طلوع آفتاب از شیشه تاکسی تنگ شود؟
بازدید : 340
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 14:39