فردا آخرین امتحان این ترم است، ارتباطات سیاسی. عنوانها در ذهنم تند و تند مرور میشوند، بازیگران سیاسی، شهروندان، گروههای فشار، راستگویی رسانهها، استفاده سیاسی از رسانهها، تطمیع، فشار، دروغ، دروغ، دروغ.
سرکلاس، استاد حرف میزند، از بچهها مثال میخواهد. یکی از کشتهشدههای آبان میگوید، آن یکی از قطعی اینترنت حرف میزد، یکی دیگر از دستگیری ملیکا، دختر سال پایینی دانشکده. استاد میگوید هیچ ترمیاین همه مثال عجیب سیاسی نداشتهام. بچهها به حرفش میخندند. با درد. با غم. با بیچارگی.
لابد سالها بعد هم قرار است برای دانشجوها از مثالهای این زمان بگوید. اما آن دانشجوهای از همه جا بی خبر چه میدانند زندگی در این مثالها یعنی چه؟
فردا آخرین روز این ترم است و آخرین تصویرم از دانشکده، عکسِ آدمهایی که دیگر اینجا نیستند، شمع، گل، پارچهی سیاه، دانشجوهایی با چشمهای گریان، پسر ورودی نود و هشت و نوای غمانگیز سهستارش، ماشین پلیس، لباس شخصیها و بعد صدای یکی از دانشجوهاست که میگوید «گفتن مراسم رو جمعش کنین.»
فردا قرار است از ارتباطات سیاسی بنویسم. راستش حالا حس میکنم معنای همان عنوانهای پراکنده را هم نمیدانم. در اصل هیچ چیز نمیدانم. دلم اما میخواهد در برگهام فقط یک چیز بنویسم «جای مردان سیاست بنشانید درخت تا هوا تازه شود.»
بازدید : 422
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 5:31