loading...

در جستجوی ناکجا آباد

بازدید : 539
جمعه 1 خرداد 1399 زمان : 22:21

از همان بچگی حساب و کتاب حالی‌اش بود. نمی‌گذاشت مادرش به بهانه اینکه «بگذار برایت نگه‌دار دارم» عیدی‌هایش را از چنگش درآورد. همه به این عادت‌هایش می‌خندیدند. آخر کدام بچه‌ای اینقدر خوب پول می‌شمارد؟
شاید همه چیز از همین رابطه خوبش با اعداد شروع شد. ماجرا به آنجا رسید که رو به رویم نشست و تعریف کرد که آن‌ها، همان‌هایی که خیلی وقت است دیگر خودی نیستند، چطور قیمت ماشین را بالا می‌برند و بعد کمی‌پایین می‌آورندش تا مردم هورایی بکشند که ارزان شده است و صف بلند بالایی از خریداران درست شود. به اینجا که می‌رسد به قد و قامتش نگاه می‌کنم. کوچک‌تر از آن به نظر می‌رسد که یازده ساله باشد اما حرف‌هایش شبیه یازده‌ سالگی‌های خودمان نیست.
مامان از آن طرف صدایش را می‌شنود و آهی می‌کشد و می‌گوید «دعا کن همه چیز درست شه.»
شبیه آدم بزرگ‌ها پوزخند تلخی می‌زند و می‌گوید «آخه کی تا حالا دعاهامون اثر کرده که این بار بکنه؟»
این بار به صورتش نگاه می‌کنم. به ابروان گره خورده‌اش. به پرزهایی که منتظرند روزی بلند و زبر شوند. به صورت کشیده و پوست گندمی‌اش. یادم می‌افتد بچه‌تر که بود، با بچه‌های دیگر فامیل حدس می‌زدیم وقتی بزرگ شود شبیه ساعد سهیلی شود. از روی علایقش می‌گفتم روزی خلبان یا آتش‌نشان می‌شود. بعدتر هم که خودش گفته بود می‌خواهم تاجر شوم. آن زمان حتی نمی‌دانستیم این کلمه را از کجا یاد گرفته است.
باز به حالت گرفته صورتش نگاه می‌کنم. به صورتی که متعلق به روزهای آخر یازده‌سالگی است. یازده سالگی‌ای متفاوت‌تر از همه یازده‌سالگی‌ها. بعد فکر می‌کنم که کداممان نسل سوخته‌تری هستیم؟ کدام نسل پیروز این میدان است؟ نماینده آرزوهای بر باد رفته چه کسی است؟

امشب به تو پیوندم ای جان جهان‌سوزم
بازدید : 346
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 14:39

چشم که باز می‌کنم، منظره همان منظره‌ی پنج روز پیش است. هوا روشن شده‌ است و زنگ ساعت موبایلم به صدا در آمده است. خاموشش می‌کنم و هشدار می‌دهد که ده دقیقه‌ی دیگر باز هم سر و کله‌اش پیدا خواهد شد. ساعت را فرمالیته کوک کرده‌ام. نه کلاسی در کار است که دیر شود نه سرکاری که نگران غرولندهای رئیسم باشم. آن‌قدر درهم و برهم خواب می‌بینم که ده دقیقه نشده بیدار می‌شوم. اوقاتم تلخ شده است؛ انگار وقتی عجله نداری، آن خواب‌های دقیقه نودی صبح‌ها هم دیگر به دلت نمی‌چسبد. طبق معمول همین چند روز گذشته، کتری را پر از آب می‌کنم و روی گاز می‌گذارم. نگاهم به باریکه‌ی نور آفتاب می‌افتد که خودش را تا روی گل‌های سرخ قوری قدیمی‌مان کش داده است. مامان همچنان خواب است و خانه را سکوتی کسل کننده فرا گرفته است. تا آب کتری جوش بیاید، گوشی موبایل را برمی‌دارم. اعداد پیام‌های خوانده نشده‌ی کانال‌های خبری از دیروز چند برابر شده است. اشتیاقی به باز کردنشان ندارم، همان خبرهای بدِ همیشگی، به علاوه هشدارهای یکی در میانِ شستشوی دستِ این روزها. اینستاگرام را هم حوصله سررفته‌های این روزها قرق کرده‌اند؛ کوئسشن می‌گذارند که حالا روزهای دیگر را چطور بگذرانیم؟ و بعد هم جواب‌های کم و بیش مسخره آدم‌های حوصله سررفته‌ی دیگر. توییتر هم با معدن انسان‌های سرخورده اجتماع، مبارزهای گوشی به دستِ زیر پتو، راضیم نمی‌کند. فکر می‌کنم که یکم یوگا کنم ولی دست و پای وارفته‌ام نای کشیده شدن ندارند. کتاب‌های روی میز هم آن جلز و ولز همیشگی را برای خواندنشان در دلم راه نمی‌اندازند. نت‌های تمرین نشده‌ی پیانو هم چهره متوقع استاد را نشان می‌دهند که می‌گوید نتیجه چند هفته بیکاری همین بود؟ سر و صداهای ذهنم بالا می‌گیرد؛ والد پر توقع درونم می‌گوید این همه وقت خالی داری و در عین حال هیچ کاری نمی‌کنی. دلم می‌خواهد فریاد بزنم که حوصله هیچ چیز را ندارم. که دلم برای روند عادی زندگی‌ام تنگ شده است و فکر می‌کنم اگر چند روز دیگر را به همین منوال بگذرانم می‌میرم.
ترس به جانم می‌افتد که نکند تا وقتی ماجرای این ویروس تمام شود آن پسر کافه‌ای مترو رفته باشد و کسی نباشد که روی کاپوچینوام طرح قلب بزند و بداند که شیرینی‌اش دقیقا باید چقدر باشد. بعد یاد استوری چند روز پیش یک نفر می‌افتم که گفته بود بعد از تمام شدن ماجرای ویروس، اولین کاری که می‌کنید چیست؟ و من نوشته بودم مترو سواری. لابد خیلی‌ها پیش خودشان می‌خندند و مسخره می‌کنند اما من دلم برای آن خطوط قرمز و زرد و آبی مترو تنگ شده است. یک هفته پیش بود که آخرین بار سوارش شدم و حالا انگار هفته‌ها از آن موقع گذشته است. دلم می‌خواهد روی فاصله بین دو واگن بنشینم، پادکستم را گوش دهم و به آدم‌ها، فروشنده‌ها نگاه کنم و نفس عمیقی بکشم که همه چیز عادی‌ است. عادی بودن، چیزی که این روزها نایاب شده است.
جایی نوشته بودم از فیلم‌ها و کتاب‌هایی که در جایگاه معلم اخلاق قرار می‌گیرند و درسشان را به صورتت می‌کوبند بدم می‌آید، چون غیرواقعی‌اند و ارتباط گرفتن با آن‌ها سخت است. اما حالا فهمیده‌ام که زندگی هم می‌تواند تمام قد به عنوان معلم اخلاق درست پیش رویت ظاهر شود. درسش را روی تخته سیاهش بنویسد و مدام برایت تکرارش کند. راست است که فیلم‌ها را از روی زندگی واقعی می‌سازند وگرنه چه کسی فکرش را می‌کرد که روزی بیاید که هر روز صبحش را با جمله‌ی «قدر روند عادی زندگی‌ام را ندانستم» آغاز شود و دلت برای خواب‌های دقیقه نودی پنج صبح‌ها و دید زدن طلوع آفتاب از شیشه تاکسی تنگ شود؟

حساب هشتم - جلسه ۲
بازدید : 971
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 5:31

حوالی سال ۸۱ بود که بالاخره از زیرزمین خانه مادرجون اسباب کشی کردیم و صاحب‌ خانه‌ی دراز و کوچکِ یک ساختمان سه طبقه شدیم. کوچک‌تر از آن بودم که دلم اتاق شخصی بخواهد و مامان هم شب‌ها رخت‌خوابم را در پذیرایی پهن می‌کرد و من را با ترس‌ها و کابوس‌هایم تنها می‌گذاشت. ساعت‌های طولانی زل می‌زدم به راهروی باریک و تاریک آشپزخانه و از ترسِ بیرون آمدن جن و هیولا چشم بر هم نمی‌گذاشتم. یک وقت‌هایی بهانه می‌کردم و از چند ساعت قبلش می‌گفتم خوابم نمی‌آید که بابا کنارم دراز بکشد و کمرم را ماساژ دهند که تا قبل از خاموشی خانه خوابم برده باشد. آن ساختمان با درهای بزرگ سفیدش برایم پر از کابوس است. هنوز هم یک وقت‌هایی خواب می‌بینم که دزدی دنبالم می‌کند و وقتی از بالا پشت‌بام به در خانه‌مان می‌رسم هیچکس در را باز نمی‌کند و راه فرارم بسته می‌شود.
اما همان ساختمان پر از جن‌های خیالی، یک معصوم خانم ساکن طبقه دوم داشت که به همه ماجراهای وحشتناک آنجا می‌ارزید. قامت و رویش هیچ شباهتی به فرشته‌های نجات نداشت، لاغر و تکیده و عینکی بود. آن وقت‌هایی که مامان چادر به سر دستم را می‌گرفت و مهمان خانه بی مبل سنتی‌شان می‌شدیم، تمام مدت منتظر می‌ماندم که میوه پوست بگیرد و از آدم‌های اطرافش تعریف کند. از دختر تازه ازدواج کرده‌اش که قم زندگی می‌کند تا ماجرای کربلا رفتن زن همسایه بغلی. مهم نبود که محتوای حرف‌هایش چیست یا اصلا من همسایه ساختمان بغلی را می‌شناسم یا نه. همه جذابیت حرف‌هایش در نوع روایت کردنش بود. جوری که به سختی می‌توان توصیفش کرد. انگار که یک سری آدم‌ها از اول قصه‌گو زاده شده باشند، شخصیت‌ها را برایت خلق می‌کنند جوری که مشتاق شنیدن سرنوشتشان می‌شوی. آنقدر خوب که انگار داستانش جایزه پولیتزر برده است.
به حساب ما آن آپارتمان بیست و خرده‌ای سال دارد. هنوز با همان ترسناکی‌ همیشگی‌اش در وسط کوچه کودکی‌هام قد علم کرده است. چند روز پیش که عمو خبر فوت معصوم خانم را به گوشمان رساند، فکر می‌کردم که آن خانه حالا خیلی ترسناک‌تر از قبل شده‌است اما راستش را بخواهید وقتی دیداری دوباره تازه کردم، فهمیدم که قصه‌گویی‌های معصوم خانم بخشی از جان آن خانه شده‌اند. حقیقت این است که قصه‌ها جاودانه‌اند، حتی اگر گوینده‌شان دیگر آن‌جا نباشد. قصه‌ها یاد قصه‌گویشان را تا ابد نه فقط در چند پاره آجر که در قلب آدم‌ها حتی دخترکی ۶-۷ ساله که سال‌هاست او را ندیده است، زنده نگه می‌دارد.

پیج اینستاگرام لانا رودز
بازدید : 338
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 5:31

اگه گفتنش کمک می‌کنه، می‌خوام بدونی که همه‌ی مطالب وبلاگت رو خوندم و می‌خونم. خوندن این کلمات مثل کشیدن تیغ روی قلبم اون رو به درد آورد و واقعاً به خاطر شرایط سختی که توش قرار گرفتی متأسفم. نمی‌تونم بگم «می‌فهمم حالت رو»، چون مطمئنم توی شرایط منحصربه‌فردی هستی که هیچ‌کس دیگه‌ای تا حالا تجربه‌ش نکرده و تک‌تک نقاطش خاصن و با هر چیزی که تا حالا وجود داشته متفاوتن.

خیلی دعات می‌کنم و مطمئنم که توی دنیا یه جاهایی آدم خیلی باید پایین بره تا وقتی که برگشت بالا، به تپه‌ی بلندتری رسیده باشه. تو آدم خوبی هستی و من این در مورد این بیش‌تر از هر چیزی مطمئنم. هرچند دنیا بعضی‌وقتا با آدم‌های خوب، خیلی خوب تا نمی‌کنه ولی من که شک ندارم عاقبت کارِت مثل دلت، بزرگ و قابل احترامه.

سرت رو درد نیارم؛ می‌خوام بدونی که بی‌صبرانه منتظر بهترشدن حالتم و دنبالت می‌کنم تا عاقبت روزی رو ببینم که تو اوجی و به چیزی که می‌خواستی رسیدی.

قصه‌گوی ساکن طبقه دوم
بازدید : 419
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 5:31

فردا آخرین امتحان این ترم است، ارتباطات سیاسی. عنوان‌ها در ذهنم تند و تند مرور می‌شوند، بازیگران سیاسی، شهروندان، گروه‌های فشار، راستگویی رسانه‌ها، استفاده سیاسی از رسانه‌ها، تطمیع، فشار، دروغ، دروغ، دروغ.
سرکلاس، استاد حرف می‌زند، از بچه‌ها مثال می‌خواهد. یکی از کشته‌شده‌های آبان می‌گوید، آن یکی از قطعی اینترنت حرف می‌زد، یکی دیگر از دستگیری ملیکا، دختر سال پایینی دانشکده. استاد می‌گوید هیچ ترمی‌این همه مثال عجیب سیاسی نداشته‌ام. بچه‌ها به حرفش می‌خندند. با درد. با غم. با بیچارگی.
لابد سال‌ها بعد هم قرار است برای دانشجوها از مثال‌های این زمان بگوید. اما آن دانشجوهای از همه جا بی خبر چه می‌دانند زندگی در این مثال‌ها یعنی چه؟
فردا آخرین روز این ترم است و آخرین تصویرم از دانشکده، عکسِ آدم‌هایی که دیگر اینجا نیستند، شمع، گل، پارچه‌ی سیاه، دانشجوهایی با چشم‌های گریان، پسر ورودی نود و هشت و نوای غم‌انگیز سه‌ستارش، ماشین پلیس، لباس شخصی‌ها و بعد صدای یکی از دانشجوهاست که می‌گوید «گفتن مراسم رو جمعش کنین.»
فردا قرار است از ارتباطات سیاسی بنویسم. راستش حالا حس می‌کنم معنای همان عنوان‌های پراکنده را هم نمی‌دانم. در اصل هیچ چیز نمی‌دانم. دلم اما می‌خواهد در برگه‌ام فقط یک چیز بنویسم «جای مردان سیاست بنشانید درخت تا هوا تازه شود.»

قصه‌گوی ساکن طبقه دوم

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 166
  • بازدید سال : 2833
  • بازدید کلی : 5663
  • کدهای اختصاصی